کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

یکیبود یکی نبود

وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد. هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ،  دیگری هم بود . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .  از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .  و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم . هنر نبودن دیگری !

دعا کردم.... دعا کردم...

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ، ترا با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای

در کوچه های آبی احساس

تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید ، با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنّای دلم گفتی

دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

همین بود آخرین حرفت

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشم هایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمی دانم چرا رفتی

نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم

و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی

نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ،

ولی رفتی و بعد از رفتنت

باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره

با مهربانی دانه بر می داشت

تمام بال هایش غرق اندوه غربت شد

و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو

تمام هستی ام را از دست خواهد رفت

کسی حس کرد من بی تو

هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

و من با آن که می دانم تو هزگز یاد من را

با عبور خود نخواهی برد

هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام

برگرد !

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو

در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم

و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم .

عاشقی ددبردی یه!!!!


احساس مبالغه امیز یک جانبه نسبت به یک نفر از میان شش میلیارد انسان در کره زمین را (( عشق )) می گویند . علامت های این نوع افراطی دوست داشتن چنین است :
1- افسردگی : عشاق تمام روز و شب گریه می کنند .
از یک عاشق می پرسیم :
(( کسی مرده)) می گوید : (( نخیر هنوز نمرده )) ! می پرسیم : کی ؟ جواب نمی دهد . خواب و خوراک ندارد " خلق تنگ و حال افسرده دارد .
2- گیجی : گیجی به اندازه ای است که با او حرف می زنیم نمی فهمد .
هیچ اسمی را جز اسم معشوق نمی شنود .
یک نفر را زیر ذره بین گذاشته و از زندگی چیز دیگری نمی فهمد .
با او حرف می زنیم " درد دل می گوییم " از زندگی " از گرفتاریها " از بدبختیها می گوییم " می بینیم متوجه نیست " می پرسیم
: (( می فهمی )) ؟ بعد از کمی مکث سر از زانوی غم بر می دارد و با چشمانی خسته " سرخگون و اشک الود در حالی که به دور دست می نگرد اهی می کشد و می گوید ... امروز هم تلفن نکرد !
3 – توهم کاذب : علامت دیگر عشق شنیدن صداهای غیر واقعی مبهم است .
مثلا عاشق در اتاق خودش نشسته و تنهاست " انگار صدایی در گوش خود می شنود که صدای او است یا لحظاتی از خود بی خود می شود و با خودش صحبت می کند .
4- عدم تعادل جسمانی : در تمام مدت حضور این احساس " قلب " بسیار تندتر از معمول می زند . عاشقان را ندیده اید ؟ لاغر و پژمرده ! رنگ چهره زرد " گونه ها بی جان " خشک و فرورفته .
نکته جالب و تا اندازه ای تاثرانگیز و توجه طلب این است که ان معشوق " هیچ توجهی به عاشق ندارد " زیرا ارتباط " یک سویه است .

از معشوق می پرسیم : (( شما این شخص را می شناسید ؟ )) می گوید : (( کی ؟ ... اره " اره ایشان یم تصوراتی برای خودشان دارند . )) یعنی هیچ احساسی ندارد .
البته این گونه ارتباط در هزاره سوم کم شده اند . اشتغالات ما در زندگی روزمره چنان زیاد است که فرصت عشق ورزیدن نداریم . این شیوه عشق ورزیدن دوره خاصی دارد .
این عشق به نوجوانان سنین 19 – 11 سال تعلق دارد .
عشق بیماری بدی است و اگر تداوم یابد " روان پریشی است و پس از ان جنون ...
سن که از بیست گذشت " عشق و عاشقی از یاد می رود .
باید به دنبال یک همراه " یک همسر لایق و شایسته بود که مادر بچه ما باشد " پدر بچه ما با باشد .

از ویژگی های ارتباطات عاشقانه " ناموزونی و نا هماهنگی دو طرف این رابطه است .
مثلا دختر 17 ساله ای عاشق مرد 42 ساله می شود یا پسر 32 ساله ای عاشق یک خانم 53 ساله می شود .
اگر فرزندان تازه بالغ ( نوجوان ) ما چنین احساساتی داشتند " در ابتدا باید بپذیریم که این احساسات طبیعی است .
سپس باید با نوجوانان مدارا کنیم و به گونه ای برخورد کنیم که درباره موضوع عشق خود با ما ( والدین ) صحبت کنند . اگر شما سخت گیری کنید " ان نو بالغین بدتر خواهند شد .

رفتارهای احتمالی انها در این دوران :

1- به افسردگی حاد دچار می شوند که حتی ممکن است در بیمارستان بستری شوند .
2- خودکشی می کنند " رفتار شایعی که نوجوانان ما به ان دست می زنند .
3- پنهانی به عقد ان معشوق در می ایند یا او را عقد می کنند .

اما اگر چنین اتفاقی در نوجوانی نیفتاد و فرزند ما به هیچ شکلی عاشق هیچ کس نشد " می توان گفت که رفتار او اشکال دارد . شاید بعدها در نیمه راه زندگی جدی اینده " فیلش یاد هندوستان کند !