کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

زیبا ترین لحظه شکستن....

زیبا ترین لحظه شکستن اون لحظست که: .... 

ادامه مطلب ...

کوه.لهراسبی

من این پایین نشستم سرد و بی روح
تو داری می رسی به قله ی کوه
داری هر لحظه از من دور می شی
ازم دل می کنی ، مجبور می شی

تا مه راه رو نپوشونده ، نگام کن
اگه رو قله سردت شد ، صدام کن
یه رنگ مرده از رنگین کمونم
من این پایین نمی تونم بمونم

تا مه راه رو نپوشونده ، نگام کن
اگه رو قله سردت شد ، صدام کن
یه رنگ مرده از رنگین کمونم
من این پایین نمی تونم بمونم

خودم گفتم که تلخ روزگارت
منو بیرون بریز از کوله بارت
دلم می مرد و راه بغضو سد کرد
به خاطر خودت ، دستاتو رد کرد

برو (برو) بالاتر از اینی که هستی
تو بغض هر دوتامون رو شکستی (شکستی)
با چشم تر اگه تو مه بشینی
کسی شاید شبیه من ببینی

منم اونکه تو رو داده به مهتاب
کسی که روت رو می پوشونه تو خواب
کسی که واسه دنیای تو کم نیست

می خوام یادم بره ، دست خودم نیست

تا مه راه رو نپوشونده ، نگام کن
اگه رو قله سردت شد ، صدام کن
یه رنگ مرده از رنگین کمونم
من این پایین نمی تونم بمونم

تا مه راه رو نپوشونده ، نگام کن
اگه رو قله سردت شد ، صدام کن
یه رنگ مرده از رنگین کمونم
من این پایین نمی تونم بمونم

رفت و آمد من...

سبز ترین سبزمنم و سیاه ترین سیاه... 

سرخ تر از سرخم گاهی و گاهی به رنگ زرد پائیز. 

هر غروب 

کنار خورشیدی که در پشت کوه های کوتاه گم میشود مینشینم  

و با ابر هائی که از غم خورشید گرگرفته اند تکرار میشوم. 

کنار پنجره سرد سرویس کارخانه. 

و صبح ها  

خورشید با چشمان تطلائی اش مرا به سخره میگیرد: 

- آه.. باز هم که تو آمدی... 

عجب سخت جانی تو دختر... 

هنوز هم که زنده ای. 

- و اشک هایم میریزد. 

حتی از کارگرانی که نگاهشان به چشمان گرگرفته ام می افتد دیگر نمیترسم. 

...

چرا؟

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

واقعا چرا؟ 

 

 

 

 

هرچی فکر میکنم نمیفهمم که:    چرا؟

من. تو.عروسک شیشه ای...

عروسک شیشه ای

چیم برات؟؟؟ جز یک عروسک شیشه ای.....

ادامه مطلب ...

یه حس واقعی

اینم یه حس میتونه باشه. یه حس واقعی که برای هیچ کس جز خودت هیچ مفهومی نداره. یه حس غریب که فقط باعث میشه مورد تمسخر کسی که دوسش داری قرار بگیری.. یه حس بی دلیل ولی واقعا....

ادامه مطلب ...

من و جزیره کوچیکم

بازم غم تو دلم بخار بسته و شبنمش داره از پنجره چشمام میزنه بیرون... 

باز هم حس میکنم توی یک قفس کوچیک گیر افتادم،قفسی که بالای سرش آسمون و زیر پاش دریاست،منم که نه پرواز بلدم و نه شنا کردن تا جرات کنم این قفسو بشکنم و ازش بیام بیرون. 

نگاه که میکنم اطرافم پر از مولکول های آبه . مولکول هائی که برای زنده موندنشون تلاش میکنند.مولکولهائی که از ترس بخار شدن زیر سایه قفس قایم شدند و سر اینکه کدومشون سهم بیشتری رو از سطح زیر سایه قفس داشته باشه با هم مبارزه میکنند. 

دستامو باز میکنم شاید بتونم یه ذره از آسمون و ابر های نرمشو بغل کنم ولی نمیدونم چرا هسعی میکنند از توی مشتم فرار کنند؟؟  آخه مگه من چکارشون دارم؟؟؟ فقط میخوام لمسشون کنم و حس کنم که به جز من موجود دیگه ای هم اینجا زر نور خورشید هست... 

تعجب میکنم. چرا اینجا هیچ وقت خورشید غروب نمیکنه؟ هیچ چیز به جز قفس من سایه نداره...؟ حتی خودم.. همه چیز اونقد روشن و شفافه که انگار خودش یه خورشیده حتی خودم.به میله های قفس نگاه میکنم. میله؟؟!!؟؟ چه جالب... تا حالا متوجه نشده بودم ین قفس انگار میله نداره.... پس من کجا زندونی ام؟؟؟؟ انگاری اصلا زندونی نیستم! این قفس یک جزیره کوچیکه یک جزیره که هوامو داره تا توی دریا غرق نشم یا از توی آسمون سقوط نکنم.

یه کمی هم خوشحال باشم....

سلام 

گفتم یه کمی هم خوشحال باشم و شاد بنویسم... ولی فقط یه کم ها... باز پس فردا دلم میگیره و میشه همون روزای قبلی... پس اگه میخونین بد عادت نشین خواهشا.. خوب؟؟؟؟

ادامه مطلب ...

...

این مطلب، نوشتهای کوتاه و در عین حال جذاب است که دالایی لاما  تنظیم کرده است. بخوانید و سرخوش گردید.
 خواندن و اندیشیدن در این مطلب بیش
تر از یکی دو دقیقه وقت نمیگیرد. این پیام را وانگذارید.

 متن باید حداکثر ظرف 96 ساعت از دستان شما به دیگری برسد. در آن صورت، شما خبری بس خوش دریافت خواهید کرد. این قانون برای همگان صادق است؛ با هر دین و مذهب و طرز فکری؛ حتی اگر شما اصلاً خرافاتی نباشید و به این حرفها دل ندهید.

1-  به خاطر داشته باش که عشقهای سترگ ودستاوردهای عظیم، به خطر کردنها و ریسکهای بزرگ محتاجاند.

2-   وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده.

3- این سه میم را از همواره دنبال کن:

* محبت و احترام به خود را
* محبت به همگان را
* مسؤولیت
پذیری در برابر کارهایی که کردهای

4- به خاطر داشته باش دست نیافتن به آنچه می
جویی، گاه اقبالی بزرگ است.

5- اگر می
خواهی قواعد بازی  را عوض کنی، نخست قواعد را فرابگیر.

6- به خاطر یک مشاجره
ی کوچک، ارتباطی بزرگ را از دست نده.

7-  وقتی دانستی که خطایی مرتکب شده
ای، گامهایی را پیاپی برای جبران آن خطا بردار.

8-  بخشی از هر روز خود را به تنهایی گذران.

9-  چشمان خود را نسبت به تغییرات بگشا، اما ارزش
های خود را بهسادگی در برابر آنها فرومگذار.

10-  به خاطر داشته باش که گاه سکوت بهترین پاسخ است.

11-  شرافتمندانه بزی؛ تا هرگاه بیش
تر عمر کردی، با یادآوری  زندگی خویش دوباره شادی را تجربه کنی.

12-  زیرساخت زندگی شما، وجود جوی از محبت و عشق در محیط خانه و خانواده است.

13-  در مواقعی که با محبوب خویش ماجرا می
کنی و از او گله داری، تنها به موضوعات کنونی بپرداز و سراغی از گلایههای قدیم نگیر.

14-   دانش خود را با دیگران در میان بگذار. این تنها راه جاودانگی است.

15-  با دنیا و زندگیِ زمینی بر سر مهر باش.

16-  سالی یک بار به جایی برو که تا کنون هرگز نرفته
ای.

17-  بدان که بهترین ارتباط، آن است که عشق شما به هم، از نیاز شما به هم سبقت گیرد.

18-  وقتی می خواهی موفقیت خود را ارزیابی کنی، ببین چه چیز را از دست داده
ای که چنین موفقیتی را به دست آوردهای.

19-  در عشق و آشپزی، جسورانه دل را به دریا بزن.
 

شبی که یارانه ها هدفمند شد...

- چراغو خاموش کن بچه جون... تو تاریکی هم میشه تلوزیون ببینی 

- چشم 

... 

- خوب حالا تلوزیونم خاموش کن این برنامه ارزش دیدن نداره.. نه نه.. صبر کن. بزن اون کانال ببینم چی داره؟؟؟  

-چشم 

نه. خاموشش کن.. تا اخبار خیلی مونده رادیو هزینش کمتره همون 5 دقیقه دیگه رادیو میگیریم ببینیم اخبار چی میگه.... 

- چشم 

... 

- خوب بچه جون. برو رادیو رو روشن کن... 

- چشم 

- نه.. صبر کن... فردا تو اداره روزنامه میارن میخونم ببینم چه خبر بوده. 

- چشم. 

.... 

- بچه جون. بخاری رو کم کن. زیر در رو هم یه متکائی چیزی بذار... مگه نمیدونی قیمت گاز از امروز داره آزاد حساب میشه؟؟؟ 

- بله. چشم. 

- نه. صبر کن . اول برو دستشوئی تو برو بیا بعد زیر در رو ببند تا اطاق بخواد هوا بگیره تو میری بیرون باز هوا سرد میشه . بدو برو زود هم بیا. شیر آب رو زیاد باز نذاری.. ببین اگه نور چراغ ستون کوچه میوفته توی دستشوئی نمیخواد چراغ رو هم روشن کنی. 

- چشم 

- سر راه یه لیوان هم بردر که وقت مسواک زدن شیر آبو باز نذاری. 

- چششششم. 

- بلدی که چطوری؟؟؟؟ 

- بله .چشم 

- نه صبر کن بذار خودمم بیام من میدونم که تو هر کار دوست داری میکنی.. امشب هم شب اوله باید یادت بدم... 

- چشم. 

.... 

- آهان.... حالا بگیر بخواب.... صبر کن ببینم. ساعتو برای فردا صبح کوک کردی؟ 

- بله. 

- ساعت چند؟ 

- 6 

- اون موقع هنوز هوا تاریکه؟نه؟؟؟ 

- اره فکر کنم. 

- خوب بذار ببینم طلوع خورشید ساعت چنده؟... اوهوم... بذار 6:20 اون 20 دقیقه بخوابیم بهتره وقتی هوا تاریک باشه و بیدار شیم مجبوریم چراغ روشن کنیم. بذار رو 6:20 

- چشم 

_ اوه ...صبر کن ببینم. کتری چای فردا صبح باید روشن کنیم چای درست کنیم؟نه؟؟؟ 

- بله. 

برو بردار بیارش بذار رو بخاری که نخواد فردا زیاد داغش کنیم. 

- چشم. 

- نه..صبر کن.. نمیخواد من که فردا تو اداره چای میخورم تو هم که چای نخوری بهتره. بچه تو سن رشد باید چیزای مقوی بخوره. همون مدرسه تون شیر میدن بسته. 

- فردا شیر نداریم مدرسه یکشنبه میدن... 

- بهتر.. این شیرا افزودنی داره معلوم نیست چی توش میریزن.. چای میخوری باز میری دستشوئی نمیفهمی معلمت سر کلاس چی میگه... 

- چشم 

- خوب بچه جون بگیر بخواب دیگه 

-چشم. 

 

 

 

 

 

 خدائیش چه بچه خوبی.... دم یارانه ها و رایانه ها گرم....

من،امروز،خدا

امروز انگار آسمان با من مهربان تر بود.... 

آسمان که نه... همه دنیا مهربان شده بود. میگفتی که خدا جهان را برای من آفریده است... برای منی که تا دیروز هیچ امیدی به هیچ چیز نداشتم. برای من یکه انگار تمام دنیا تنها قیر سیاهی بود که به دست و پایم میچسبید و مرا از ماندن در آن بیزار میکرد.... 

نور خورشید با اینکه کمرنگ بود اما لبخند مهربانی داشت و ابر ها با اینکه نمیباریدند اما دلشان میخواست همه درختان را در آغوش بگیرند. انگار لذت لمس تن عریان درختان در تک تک مولکول های آبشان میدرخشید..... 

امروز انگار خدا هم نزدیک تر . خدا هم میخوبه من سلام کند... خدا ئی که تا دیروز حس میکردم زندانبان این تن تنهای من است.... 

خلاصه امروز یکی از روز های من و خدا و طبیعت بود. حتی در پشت همین پنجره خالی....