کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

من و جزیره کوچیکم

بازم غم تو دلم بخار بسته و شبنمش داره از پنجره چشمام میزنه بیرون... 

باز هم حس میکنم توی یک قفس کوچیک گیر افتادم،قفسی که بالای سرش آسمون و زیر پاش دریاست،منم که نه پرواز بلدم و نه شنا کردن تا جرات کنم این قفسو بشکنم و ازش بیام بیرون. 

نگاه که میکنم اطرافم پر از مولکول های آبه . مولکول هائی که برای زنده موندنشون تلاش میکنند.مولکولهائی که از ترس بخار شدن زیر سایه قفس قایم شدند و سر اینکه کدومشون سهم بیشتری رو از سطح زیر سایه قفس داشته باشه با هم مبارزه میکنند. 

دستامو باز میکنم شاید بتونم یه ذره از آسمون و ابر های نرمشو بغل کنم ولی نمیدونم چرا هسعی میکنند از توی مشتم فرار کنند؟؟  آخه مگه من چکارشون دارم؟؟؟ فقط میخوام لمسشون کنم و حس کنم که به جز من موجود دیگه ای هم اینجا زر نور خورشید هست... 

تعجب میکنم. چرا اینجا هیچ وقت خورشید غروب نمیکنه؟ هیچ چیز به جز قفس من سایه نداره...؟ حتی خودم.. همه چیز اونقد روشن و شفافه که انگار خودش یه خورشیده حتی خودم.به میله های قفس نگاه میکنم. میله؟؟!!؟؟ چه جالب... تا حالا متوجه نشده بودم ین قفس انگار میله نداره.... پس من کجا زندونی ام؟؟؟؟ انگاری اصلا زندونی نیستم! این قفس یک جزیره کوچیکه یک جزیره که هوامو داره تا توی دریا غرق نشم یا از توی آسمون سقوط نکنم.

نظرات 1 + ارسال نظر
ساسان سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:27 ب.ظ http://omidrezasasanfar.blogsky.com

سلام
این مطلب یه جوری مثل خواب به نظر میرسه سرزمین فقط آب و آفتاب بدون سایه مثل یک خواب نه چندان خوشایند دلهره آور

مثل جزیره سرنده پیتی شون اینا.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد