من
می آیم
به سوی تو
به آغوشت
به خانه ات
به هر کجا که تو بخواهی
تو
اما
نمی آیی
حتی به آرامش رویا هایم
من
برای تو
میخوانم
میرقصم
میسازم
و تو
حتی نمیخواهی بدانی که من چه میخواهم
و فقط
میپردازی
بهای چیزی را که نمیدانم چیست
شاید خون بهای لحظه های مردنم باشد
در این زندان سیاه فراموشی از خود
بهای آشفتنم در لحظه های فراموشی.....
ت.ساحل
نشسته ای
درست بر روی گوشه پیراهنم
و نمیگذاری
که این پیراهن حریر
در باد برقصد
سنگینیه وجودت
سنگ شده بر گوشه آزادیه پیراهنم
و این پیراهن
میخواد برقصد
رها شود
با باد هم مسیر شود و پرواز کند
حتی به قیمت نبودنت....
ت.ساحل
حسرت یک حرف راست به دلم مانده است
حتی حسرت یک نفرت واقعی
کسی بیاید
راست راست در چشمان غم زده ام خیره شود
با وقاحت تمام بگوید: از تو متنفرم
و من
با تمام وجودم باور کنم
که راست میگوید
و این
حرف دلش است....
دوستت دارم پیشکش.....
ت.ساحل
اگر بارها تکرار شوم
باز هم همین خواهم بود
یک ساده دل
یک بیریا
یک بی پروا
باز هم همین خواهم بود
یک پرنده
بدون بال
بدون خاطره ای از پریدن
باز هم دانه های دام به دهانم مزه گس تنهائی خواهد داد
و باز هم اسیر این قفس آهنی خواهم بود
اگر هزار بار هم متولد شوم
باز هم فریب صدای صیاد را خواهم خورد
که صوت جفت بی خبرم را چه خوب تقلید میکند
و باز هم
خواهم رفت
به سوی درختی که شاخه هایش را با چراغ های جادوئی زینت داده اند
باز هم عبرت نخواهم گرفت
از این همه بند و سنگ و زنجیر
باز هم خواهم رفت
حتی اگر هزار بار دیگر متولد شوم و در همین راه رفتن پایم شکسته شود
...
تا روزی که خاک این دل دیوانه را از پای درخت اقاقی بردارند
باز هم خواهم رفت
ت.ساحل
وطنم....
مگر چقدر جان داری؟
هنوز رد سرنگ اهدای خون بر بازوانت هست
که برای اهدای کلیه آماده ات میکنند
هنوز رد بخیه های کلیه ات خونآبه پس میدهد
که میگویند باید پروژه فلان چیز را کلنگ بزنیم
پینه های دستت از گندم کاری و تغییر کاربری و ساخت و ساز هنوز پوست ننداخته
هنوز سوختگی آفتاب بر پیشانیت از سر جنگ "مقدس" سیاه میزند
هنوز تاول پاهایت و ترک اگشتان از پوتین بیرون مانده ات و سرمازدگیه گونه هایت را مرحم نگذاشته اند....
میگذرد....
وطنم
امروز از بیمارستان مرخصت میکنند.
دیگر نمیتوانی هزینه ماندن بیشتر را پرداخت کنی
حتی پول خورد های ته جیب ساعتی کت وصله دارت را هم برداشته اند
حتی تنی هم برای خودفروشی نداری
اگر سر چهار راه سپند هم دود کنی تو را به جرم خیابانی بودن میگیرند
فقط به یک جا میتوانی پناه ببری
بیقوله ها
حلبی آباد ها
زیر پل ها
همانجائ یکه آب ها میگندند و در کنار آن مردم بچه دار میشوند
همانجا که زنها میمیرند و مرد ها جان میکنند و آب از آب تکان نمیخورد
فقط انجاست که قدرت را میدانند
چون ذخیره ای در صندوق همسایه ها ندارند
دلشان به خاک دیگری گرم نیست
وطنم
همانجا باش
چراغی پیدا کن و برو
یکی خودش به سراغت می آید...
می آید و بر زخم هایت مرحم میگذارد
آماده ات میکند برای 4 سال بعد
که باز باید خون بدهی
کلیه دیگرت را
و شاید نیاز به قرنیه چشمت باشد
تو سالهاست مرگ مغزی شده ای
دیگران برایت فکر میکنند
وطنم
نمیبینمت....تو هستی؟
ت- ساحل