کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

نمان!!


میگفت نمان
برو
نمیگفت بمان
اما
با دست هایش
پای رفتنم را گرفته بود
هنوز رد پنجه های مردانه اش
مچ ظریف پایم را لکه دار کرده است
هنوز هم میسوزد جای زخم هائی که خوردم
از زبانش
هنوز هم
گاهی
نگاهم
اینه را ترک میدهد
وقتی که از چشمانم میخواهم
دروغ بگویند
انگاه
اشک هایم
خنجری میشوند
نشانه رفته به سوی قلبم
داغ و نمکین
مثل خنده هایش
و من
لبخند میزنم
بر این همه خاطره نداشته
بر این همه بوسه خشکیده بر لب
این همه ارزو
گورم را
حتی
اگر
بدون سقف بسازند
آرزو هایم تا سقف آسمان خواهد رسید
بی تعارف بگویم
هنوز هم
دیدنش آرزوست

ت.ساحل

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد