کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

انتظار

حتی درخت ها هم در پائیز آرزو های سبزی دارند که اگر تاب سرمای زمستان را بیاورند در بهار دیگر به آن خواهند رسید.

یک دو همه ثانیه ها را بشمار

تک تک همه دقیقه ها را بشمار

اینها همه تکرار گل و حادثه است

ای دل تو تمام دیده ها را بشمار

چشمم به در و روی به دالان دارم

در سینه بیا و لرزه ها را بشمار

تو با همه ستاره ها هم قدمی

در راه همه ستاره ها را بشمار.

صفحات بیرنگ دفتر خاطرات من.

کمی آهسته بیا. 

بایست و کمی به من بنگر 

چه میبینی؟؟؟؟؟ جز یک سایه نشسته بر دیوار زمان؟؟؟؟؟ 

(تقدیم به عشقهای نافرجام)

ادامه مطلب ...

دانه....عشق....

دانه از منقار کوچک پرنده افتاد..

ادامه مطلب ...

تک پنجره.

دستها در صدف غصه نهان باید کرد

و میان انگشتهای بسته تنهائی

ضربه باید زد

 به تمنای خواستن مروارید.....

من تورا پشت تمامی یه علفهای پر از شبنم سرد

پشت پرچین شقایق

بغل پای سپیدار بلند

لای شبدر هائی که یک خاطره نوک بر آن میزد

گم کردم

و چه زیبا

تو به خود آمدی و با یک برق نگاه

پی من میگشتی

مثل یک کودک یک ساله

که دنبال صدا میگردد............................

شادی یه من پیداست.

از معجزه ای که به یک دست رساندن زخدا میخواهم.

شادی یه من پیداست....

ز تمنای رسیدن تا صبح

که مرا میکشد اینگونه به یک گوشه دنج

تا برای تو بخوانم شعری

از کتابی که نوشتم .

شادی یه من پیداست

از پشت غم خفته به چشمان غمینم

آنگاه

که فقط آرزوی دیدن یک غنچه مرا گریانده

و فقط چشم به دستی دارم

که نوازشگر این تار شود

و مرا

با سر انگشت محبت بنوازد

تا این تار حزین

سخنی تازه بگوید با صبح

شادی یه من پیداست

جائی که

شب و صبح از هم رو گرداندند

و باز

شادی یه من پیداست

جائی که

شب و صبح

با یکی بوسه درآغوش سحر

خود را افکندند....

شادی یه من پیداست

وقتی

تو به من مینگری.

تو مرا میگریانی.

تو فقط اشک مرا میخواهی

تو نگاه خسته این گم شده در خواب و خیال را

دیگر

دوست نداری بی اشک.

و من

هرگز تو را نخواهم بخشید

که چرا

به من خسته ز لبخند های زشت

نمیگوئی

همان چیزی را میخواهی

که سپردم بر باد

لحظه دیدن تو.......

ای همه تن شادی

ای همه لب فریاد

ای تمامی یه تنت بوی غریب غربت

تو چرا با من حتی یک دم

سخن از خانه خود فاش نمیگوئی؟

تو چرا

یک دم.

نفس از سینه نمیآوری و شاد نمیگردی؟

من همه ملتمس یک لبخند

بر لبان بسته

و فقط

منتظر یک الماس

در بین کویر چشمت.

افسوس

انگار که باید بپذیرم

همه عمر

تک و تنها و فقط

منتظر مرگ بمانم در خاک.

سبدی پر دارم از اشک

تقدیم شما.

قفسی پر دارم از گنجشک

تقدیم شما

خانه ای پر یاس دارم

که لب ایوانش

تا دلت میخواهد

 عطر گل شب بو هست.

همه تقدیم شما.

و فقط

یک نفس خنده شیرین، تو به من قرض بده

تا روز مبادا

به تو پس خواهم داد

وام یک خنده امروزت را

نگاه میکنم به چشمهای آسمان شب

نگاه میکنم به دستهای شاخه ها

که برگها ، گرفته در هزار مشت خود

به سوی آسمان

با صدای باد

ناله میکنند.

و برگها

بسان دستمال های سبز مخملی

برای پاک کردن هزار چشم آسمان

میان دستهای لاغر درختهای نوحه خوان

به پیچ و تاب آمدست....

تو در خیال چیستی؟

دوچشم باز کن

دو دست را به سوی آسمان دراز کن.

که شاید این میانه

قطره اشکی از ستاره ای چکد میان دست تو

و تو

به دستمالهای سرخ و داغ لب

ویا به دستمالهای مشکی یه دوچشم خود

اشک آسمان پر ستاره را

برای دست بر دامن خدا شدن.

به واسطه بگیری از شبی چنین ذلال.......