وای به آن روز که در اینه هم با خود غریبه شویم...
وای به انروز که تو باشی و دیگر من نباشم...
وای به انروز که دستهایمان از برف زمستان هم سرد تر شوند
وای به آنروز که حتی سلام ها هم تعبیر شوند
وای به آنروز که آنروز فرارسیده باشد
....
آنروز که جای خوب و بد با هم عوض شده است
و گناه رنگ خیر گرفته است...
وای به آنروز که همین امروز است
...
ت.ساحل
ت.ساحل
هنوز هم خاطرات اون روز های نیمه بهاری با تو پشت این پنجره سرد خوب یادمه.....
حرف هائی که بوی بهار و طعم گیلاس میدادن
من برای تو از ستاره ها و خواب هام شعر میگفتم و تو برا یمن از دیوار و پنجره.....
روزی رسید که تو چمدونتو بستی و گفتی میخوا ی از این پنجره ها سفر کنی
روزی که من میموندم و تنهائی هام
من میموندم و یک سفره پر از خرده نون هائی که از گنجشک ها دریغ کرده وبدم
من مونده بودم و ..... هیچ یدیگه ... فقط من مونده بودم و یه ترک تازه روی قلبم که رد چکه های خونش هنوز خوب خشک نشده بود....
....
حالا 5 سال از اون خاطرات و اون شعر ها و پنجره های بسته میگذره.... 5 سال ... زود گذشت برای تو و برای من هنوز نگذشته بود که اومدی
اومدی و میگی برگردم. چمدونتو اوردی و میگی بازش کنیم و ببینیم با هم چی سوغات اورد یبرام از دیار غربت....
میگم پشت نگاهی که ازت ندیدم یه خنده مرموز نشسته میگی نه.. میگی 70% همه شوخ یها حقیقته و من میگم وقتی اون 70% رو ندونی که از کجا ریشه گرفته بهتره اونها رو هم شوخی بگیری... چون دیگه قلبم اونقدر شکسته و جوش خورده که دیگه هیچ جائ یبرای شکستن نداره و فقط بلده به هر کسی میبینه لبخند بزنه.....
...
باز 5 سال دیگه میگذره... من 40 سالم میشه دوباره چه اتفاقی قراره بیوفته.... خدا میدونه...
زخمه ای به ساز و پکی به سیگارش زد , گوشی تار را با دقت زیاد کمی چرخاند ,سه تار هنوز ناکوک بود, مثل خودش! حالش حال و دلش آرام نبود! هر چند سالهاست که آرام نبوده اما امروز نا آرامتر بود!
مادرم همیشه از من میپرسید: مهمترین عضو بدنت چیست؟
طی سالهای متمادی، با توجه به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب میکردم، پاسخی را حدس میزدم و با خودم فکر میکردم که باید پاسخ صحیح باشد
وقتی کوچکتر بودم، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسانها بسیار اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم میگفتم: مادر، گوشهایم
او گفت: نه، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن، چون من باز هم از تو سوال خواهم کرد
چندین سال سپری شد تا او بار دیگر سوالش را تکرار کند. من که بارها در این مورد فکر کرده بودم، به نظر خودم، پاسخ صحیح را در ذهن داشتم. برای همین، در پاسخش گفتم: مادر، قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد. پس فکر میکنم چشمها مهمترین عضو بدن هستند
او نگاهی به من انداخت و گفت: تو خیلی چیزها یاد گرفتهای، اما پاسخ صحیح این نیست، چرا که خیلی از آدمها نابینا هستند.
من که مات و مبهوت مانده بودم، برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم
چند سال دیگر هم سپری شد. مادرم بارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هر بار پس از شنیدن جوابم میگفت: نه، این نیست. اما تو با گذشت هر سال عاقلتر میشوی، پسرم.
سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت. همه غمگین و دلشکسته شدند
همه در غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرم گریه میکرد. من آن روز به خصوص را به یاد میآورم که برای دومین بار در زندگیام، گریه پدرم را دیدم
وقتی نوبت آخرین وداع با پدر بزرگ رسید، مادرم نگاهی به من انداخت و پرسید: عزیزم، آیا تا به حال دریافتهای که مهمترین عضو بدن چیست؟
از طرح سوالی، آن هم در چنان لحظاتی، بهت زده شدم. همیشه با خودم فکر میکردم که این، یک بازی بین ما است. او سردرگمی را در چهرهام تشخیص داد و گفت: این سوال خیلی مهم است. پاسخ آن به تو نشان میدهد که آیا یک زندگی واقعی داشتهای یا نه
برای هر عضوی که قبلاً در پاسخ من گفتی، جواب دادم که غلط است و برایشان یک نمونه هم به عنوان دلیل آوردم
اما امروز، روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی
او نگاهی به من انداخت که تنها از عهده یک مادر بر میآید. من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته بودم. او گفت: عزیزم، مهمترین عضو بدنت، شانههایت هستند
پرسیدم: به خاطر اینکه سرم را نگه میدارند؟
جواب داد: نه، از این جهت که تو میتوانی سر یک دوست یا یک عزیز را، در حالی که او گریه میکند، روی آن نگه داری
عزیزم، گاهی اوقات در زندگی همه ما انسانها، لحظاتی فرا میرسد که به شانهای برای گریستن نیاز پیدا میکنیم. من دعا میکنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته باشی، که در وقت لازم، سرت را روی شانههایشان بگذاری و گریه کنی
از آن به بعد، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان، یک عضو خودخواه نیست. بلکه عضو دلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران بر روی خودش است
مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد، مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد، اما آنها هرگز احساسی را که به واسطه تو به آن دست یافتهاند، از یاد نخواهند برد ، خوب یا بد
چه دنیای عجیبی.....
گاهی یک نفر رو خوب میبینی خوب میشناسی و فکر میکنی دار یخوب درکش میکنی..... اما اون هیچ حسی بهت نداره و ..... میگه یچ نسبتی با هم ندارین.... اما یه نفر از گرد راه نرسیده اونقدر میاد جلو که صدای قلبش رو هم از کلماتی که مینویسه میشنوی....
دنیا واقعا عجیبه. عجیب تر از چیزی که فکرشو میکشه کرد....
باید یک نفر میبود در کنار تو.
باید یک نفر میبود که تورا درک کند
کسی که
دست های کوچکت را
در دست بگیرد و با گام های کوچکت هم قدم شود.
باید یک نفر میبود
کسی که تو را بفهمد.
کسی که نخواهی او را رد کنی
کسی که تو هم قبولش داشته باشی
باید کسی میبود
کسی مثل "مادر"
سبز ترین سبزمنم و سیاه ترین سیاه...
سرخ تر از سرخم گاهی و گاهی به رنگ زرد پائیز.
هر غروب
کنار خورشیدی که در پشت کوه های کوتاه گم میشود مینشینم
و با ابر هائی که از غم خورشید گرگرفته اند تکرار میشوم.
کنار پنجره سرد سرویس کارخانه.
و صبح ها
خورشید با چشمان تطلائی اش مرا به سخره میگیرد:
- آه.. باز هم که تو آمدی...
عجب سخت جانی تو دختر...
هنوز هم که زنده ای.
- و اشک هایم میریزد.
حتی از کارگرانی که نگاهشان به چشمان گرگرفته ام می افتد دیگر نمیترسم.
...
ای جهانی محو رویت، محو سیمای کهای؟
ای تماشاگاه عالم، در تماشای کهای؟
●
عالمی را روی دل در قبلهی ابروی توست
تو چنین حیران ابروی دلارای کهای؟
●
شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند
ای بهار زندگی آخر تو شیدای کهای؟
●
چون دل عاشق نداری یک نفس یکجا قرار
سر به صحرا دادهی زلف چلیپای کهای؟
●
چشم می پوشی ز گلگشت خیابان بهشت
در کمین جلوهی سرو دلارای کهای؟
●
نشکنی از چشمهی کوثر خمار خویش را
از خمار آلودگان جام صهبای کهای؟