کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

من و تو در اینه

گاه غریبم و غریبانه هایم به غم غربت هم پشت پا میزند
گاه اسیر پناهگاه تنهائیم در غاری نمورم و گاه پا به پای باد های 120 روزه هم بیتاب دویدن میشوم....
گاه نگاهم اسیر چشم اندازیست تا نقطه غروب و گاه دلم نزدیک تر از هر طلوعی میدرخشد در سرابی نزدیک....
همه این گاه و بیگاه ها هم که گم شوند در خم جاده های سرانجام بی انجام من... باز هم همین غریبه کوچکم و اسیر در تنگ خشکی زده نفس های یک شتر بیابانگرد....
ک

وهانم لبریز خاطره هاست...
دستانم نمور تر از بال اردک های خیس تالابی دور و پیکره ام شناور تر از نیلوفر های مرداب...
سنگینم. حتی سنگین تر از سفینه ای که بتوانم به فضا سفر کنم... حتی فضای بین دستانت.
اغوشت راکم می اورم در این شبهای بی خاطره.
نگاهت همیشه پنهان پشت تیرگی عینک افتابی ات و نگاهم همیشه پرسشگر حتی توجهی کوتاه...
من ان ارزو مندم.... ارزوی این همه روز و ارزومند این همه روزگار فراموشی
در برابر اینه غریبه ای بیش نیستم. یک غریبه با حنجره ای پر از خاطرات مشترک... من و تو... در اینه....

ت.د

دخترک دبستانی من...


دخترک تنهای کوچه های پائیزی منم.
دخترک که میگویم همان کودم دبستانی شاید باشد ، یا کمی بزرگ تر.... مثلا 14 ساله... اما نگاه به این سی و خرده ای سنی که خدا به زور به من داده است نکنید. من هیچ کاره ام....
دخترک کوچک گم شده در راه دبستان دو کوچه بالاتر از خانه کاهگلیمان منم. دخترک فراری از هیاهوی خیابانها و پناه برده به دیوار های کوتاه و تاک های پر از انگور سیاه...
مادرم گفت: همین دیوار ها و انگور ها
را که بگیری و راست بروی سوی طلوع خورشید به دبستان میرسی... انجا بابا اب میدهد و مردی با اسب در باران خواهد امد... و باز در غروب همین انگور ها را میگیری و به سمت غروب برمیگردی.... اما سالهاست که تا طلوع رفته ام... نه بابا اب داد و نه مردی در باران امد... اشتباه نکنید... باران امد... اما کسی جرات بیرون امدن در باران را نداشت... خیلی رفتم تا طلوع... انقدر رفتم که غروب شد... مادرم گفته بود:به کوکب خانوم که رسیدی میبینی چقدر زن مهربانیست و برای عباس ماست درست میکند به خوشمزگی لواشک های مادربزرگ... و من لبخند زده بودم اما رسیدم به جائی که تابوتی بر دوش عباس بود و زنی شیون میکرد:کوکب خانوم!!! نمیدانم چرا؟ شاید عباس به جای خوردن ماست ها مثل من دلش هوای لواشک کرده و ... نمیدانم. بهتر است بروم... کم کم دارد دیر میشود... پس این دبستان کجاست؟ کلاغ ها به خانه شان میروند... ولی این داستان به انتها نرسید...
ت.د