کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

پرنده های روزگار ما...


پرنده هم اگر بود،
پرنده های قدیم
رامت اگر نمیشدند
ان دور تر ها
روی یک دیواری
سیم برقی
چیزی...
مینشستند
فقط نگاه میکردند
دانه را که میپاشیدی
تازه سرک میکشیدند که خوب دور شده باشی
آنقدر دور که دستت بهشان نرسد
بعد می آمدند و.....
اما پرنده ها هم دیگر عوض شده اند
هنوز دانه در دستانت است که می آیند... و هنوز دانه در منقارشان است که میروند
پرنده هم اگر بودف پرنده های قدیم
رام اگر نمیشدند
حرمت چشمان مشتاقت را نگاه میداشتند
پرنده هم اگر بود.. پرندگان قدیم.....


ت. ساحل

به یاد مادر!!!

دری را میبینم در دور دست ها...
تنها...
نه چندان غمگین
در روز مادر
تازه از مزار باز گشته است
دخترک منتظر پدر....
بلندگوی کاغذی در دست.....
پدر...بیا شام....

و خاطره مادر همراه یک شمع بر روی طاقچه
هنوز هم شمعدانی ها لبخند به لب دارند
پدر هست

ت.ساحل

تقدیم به همه پدر هائی که جای مادر رو هم گرفتند
روز عاشقی مبارک

تا تولد...


دیگر اشک هایم هم نمیتوانند داغ دلم را کم کنند....
اشک هایم هم بوی روغن چراغ گرفته اند
انگار هرچه میکشم از دست این حماقت های کودکانه است
دلسردم از این دنیا
و میجوشم از درون این دل پر خروش.....
دستانم دیواره های این رحم بیرحم را چنگ میزند....
مادر افرینش مرا خواهد زائید
و ازاد خواهم شد از این زندان
شاید هم
هنوز نطفه ام بسته نشده....
چه راه طولانی درپیش است
کمی تحمل میخواهم....
مرا ازاد کنید.

ت.ساحل

تکرار


قید تمام قافیه ها را زده ام

به ردیف ها هم نمیشود اعتماد کرد.....
بیت به بیت تکرار میشوند.....
تمام دنیا پر است از تکرار همان ردیف ها....
شباهت قافیه ها....
میخواهم رها باشم
دلم یک فنجان شعر سپید میخواهد.


ت.ساحل



"ممنون از ایلیا که ایده شو بهم داد"

.

.

دلم...


گاهی دلم برای لحظه هایئی که گول میخورد تنگ میشود
گاهی دلم دوست دارد سر خودش را کلاه بگذارد....
کلاهی گشاد تا زانو....

گاهی دلم هم شوخیش میگیرد...
عاشق میشود و بعد پنهانی میخندد....

گاهی دلم با اینکه میداند همه چیز دروغ است
اما دلش میخواهد همه دروغها را باور کند
با لبخند به همه دروغ ها گوش کند
و بعد در دلش بگوید....
- ها ها ها... ای بیشرف... به من دروغ میگوئی؟؟؟!!!
و بعد یک تاس بردارد.... آنقدر فال بگیرد تا دلش باور کند که آن دروغ راست بوده...
و باز به آن همه شش خیالی بخندد...

دلم دیوانه است... نه؟؟؟

گاهی دلم ، دلش برای خودش تنگ میشود....
گاهی دلم میخواهد به خودش هم دروغ بگوید...
آنقدر دروغ محکمی که دلش بشکند
صدای شکستن دل خودش دلش را خنک کند....

گاهی دلم فکر میکند مازوخیسم دارد....
دلم خودش را با ترفندی به یک مشاور میرساند....
و دکتر با افسوس سرش را تکان میدهد....
دلتان باید بستری شود....
او خیلی بیمار است....
آنجاست که دلم میفهمد چه بلائی سر خودش اورده است....
اما نه....
مشاور ها هم هیچ نمیدانند
مشاور ها هم خودشان دروغ میگویند....
مشاور ها عموما سادیسم دارند....
مازوخیسم که چیز خطرناکی نیست....
مشاور ها هم دروغ میگویند....

گاهی دلم روی نیمکت خالی پارک نمینشیند
و دلش میخواهد درست روی همان نیمکتی بنشیند که 5 تا دختر دبیرستانی به زور خودشان را روی آن چپانده اند
دلم که بازیگوش میشود از خودش میترسد....
چه چیز ها هوس میکند...
آش رشته در گرمای آفتاب تیر ماه...
بستنی در یخبندان چله زمستان....
دویدن در اوج خستگی بازگشت از کوه....
دلم هم دیوانه است...
کم کم دارم وحشت میکنم
چگونه میتوانم با این دل دیوانه سر کنم.....
چگونه میتوانم دلم را در بیمارستان روانی بستری کنم....
چگونه میتوانم این همه دروغ را باور کنم....
چگونه....