کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

دانه....عشق....

دانه از منقار کوچک پرنده افتاد..

پرنده ناخواسته به سوی زمین شیب برداشت ولی با دیدن باغبان پیر که در همان نزدیکی گلهای سرخ را حرس میکرد از این بی ارادگی پشیمان شد و راه آسمان و یافتن دانه ای دیگر را در پیش گرفت.... باغبان که رفت دانه نفسی تازه کرد.
انگار جانی تازه یافته بود و در انتظار رستن دلش تند میزد مثل ساعت دیوار رو به حیاط خانه ای که در آن روئیده بود....مثل دل کوچک رعنا وقتی که از دست مادرش فرار میکرد و به سوی حوض پناه میبرد تا کلوچه ای راکه از برادرش دزدیده بود را با اب حوض تر کند و با سرعت بخورد.
دانه به خود آمد داشت غروب میشد ولی نه ...غروب نبود تنها لکه های ابر بودند که با سرعت پیش میآمدند.... همانند مادر خانه که برای گرفتن توپ از پسرک به سوی او میآمد.
کم کم باران گرفت.قطره ای از ابری بر روی لباس مشکی و چسبانش فرو ریخت و اورا به سوی سوراخ کوچکی زیر یک توده گل سنگین هل داد....یاد لحظه ای افتاد که پسر همسایه دختر کوچک را بر روی خاک باغچه هل داد و گناه او دفاع از برادرش بود. دخترک بر روی خاک باغچه افتاد و شروع به گریه کرد...شاید ازرده شده بود اما دانه از این فشار خوشش آمده بود پس دلیلی برای اشک ریختن نداشت.
قطره های بعدی در کنار بدنش فرود میآمدند و گاهی قطرکهای ریز و گل آلود بر لباس سیاهش میریخت و انرا لک میکرد.... یاد چادر سیاه مادر خانه افتاد که بر روی بند باد میخورد و گاهی که بچه ها با شلنگ آب بر روی یکدیگر میپاشیدند لکه های آب چادر مادر را کثیف مرکرد و بچه ها با صدای مادر شیر آب را نبسته به سوی کوچه فرار میکردند... و باز مادر چادر را در حوض آب میشست.
به خود امد دیگر هیچ نمیدید...
آیا شب شده بود؟ یا اینکه؟؟؟؟آری او کاملا به زیر خاک پنهان شده بود و هیچ نوری در آن نقطه نبود...چون هیچ روزنه ای نبود.... و با همین افکار به خواب رفت
خواب خانه را میدید و در خواب تازه به این اندیشید که چرا ان خانه هرگز مردی نداشت؟؟؟؟؟؟
شاید آن روز که او ودوستانش را از شاخه چیدند و بر سر مزار مردی بردند.....
آری...یادش می آمدکه با خود اندیشیده بود که چقدر نگاه شیرین دخترک در عکسی که بر سر این مزار است آشناست و این را به دوستانش گفته بود..اما هیچ کدام صدایش را نشنیده بودند.گوئی از آغاز در خواببودند.... اما نه..یک یاز انها با بی تفاوتی سر تکان داده بود و دیگری شانه بالا انداخته بود و یکی در ماتم غنچه از دست رفته اش چهره در برگ پنهانکرده بود و میگریست...و او در آن لحظه چه تنها شد وقتی که پسرک و دخترک همراه مادرشان بهخانه برگشتند...و پس از ان بود که پرنده ای اورا ربوده بود...اورا که اکنون نزدیک دانه شدن بود.
..................................
نور شدیدی چشمهایش را زد....
پلک زد...برگها را در برابر چشمانش گرفت و انگاه بود که دانست بهار شده است و او روئیده است.
و در تمام این مدت او در فکر دخترک و پسرک زمستان سرد را گذرانده بود و خاک را شکافته بود....

نظرات 1 + ارسال نظر
م حمیدی جمعه 19 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:53 ب.ظ http://mhasl.blogfa.com

سلام
شرح داستانی از یک زندگی که با یک دانه آغاز می شود با فرار از سیاهی مرگ . دانه ای که به حکم زایش و رویش پاسخ می دهد و در همه حال نگران دست هاییست که در انتظار تولدش لحظه شماری می کنند . خیلی زیبا بود .
موفق باشی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد