کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

صفحات بیرنگ دفتر خاطرات من.

کمی آهسته بیا. 

بایست و کمی به من بنگر 

چه میبینی؟؟؟؟؟ جز یک سایه نشسته بر دیوار زمان؟؟؟؟؟ 

(تقدیم به عشقهای نافرجام)

سخت میتپد دل رفتنم و سخت میخواهم که عبور کنم از خاطره ها..... خاطره هائی سبز...خاطره هائی سرخ ،خاطره هائی درست به رنگ همین حالا. خاطره هایم را بر برگهای سپید دفترم نگاشته ام و حال، دفتری دارم هزار رنگ از آبی آسمانی گرفته تا ..... حتی برگهای بی رنگ دفتر خاطراتم را هم میدانم چرا بیرنگ مانده اند ،و یا رنگ باخته اند.... برای این که ، هیچ در دلم نبود آن روز ها.... 

آن روز های بیرنگ را خوب به خاطر دارم. حتی بهتر از روز های سیاه. 

آن روز ها فقط می نشستم و به پنجره خیره میشدم...چه میدیدم در آن قاب روئیائی؟؟؟نمیدانم..... حتی نمیدانم که نگاه هائی که مرا میپائیدند، بودند در گوشه و کنار من، یا نه؟؟؟؟ 

روز بیرنگ دیگری را به یاد می آورم، که محو لانه کلاغی بودم و خورشید درست بالای سرم بود، که به خود امدم و ساعتها از طلوع میگذشت و کلاغ رفته بود، امامن باز هم هیچ ندیدم ،در این گذرزمان، جز همان رنگ شفاف خاطره. 

روزهای بیرنگ دفتر خاطراتم، پر از خاطره اند...خاطره  هائی که پیش از اینکه در صفحه سفید نقش ببندند و سپیدی یه صفحه را محو کنند، شاید به هزار و یک رنگ بودند ...نه، همان هزار رنگ و شاید هم نهصد و نود و نه رنگ....چون هرچه بودند،اما، بی رنگ نبودند. 

در ان روز ها بیشتر صفحات دفتر خاطراتم طلائی بود...گاهی طلائی آمیخته با سبز و گاه سرخآبی... 

ان روز ها ،حتی دفتر خاطراتم که بسته میماند جاذبه برق طلائی صفحاتش، تورا صدا میزد.... بخوان مرا ،که دوست دارم درخشش طلائی یه صفحه صفحه ام تورا محو کند.... 

و همان هزار رنگ بود دفترم.. حالا که فکر میکنم صفحه بیرنگی نبود و هرچه امروز بیرنگ شده است، همه طلائی بود و شاید بیشتر. 

یک روز دیدم که خواهر کوچکم برگهای دفترم را میکاود و پیش میرود...بیچاره را چه ترساندم وقتی که بر او خروشیدم و او اشک ریخت 

وقتی اشکهایش را دیدم که طلائی نیست تازه یادم آمد که او نمیتواند بخواند و ان گاه به جای دلیل درخشش صفحات دفترم گونه نازک اورا بوسیدم. 

آن روز نمیدانستم دلیل طلائی یه دفتر خاطراتم کجاست... آن روز، صفحه طلائی آمیخته با سبز یشمی بود و روز بعد طلائی آمیخته با سرمه ای و روز بعد...... 

روز پس از آن تمام سیاه شد و دفتر خاطرات من هم تمام شد و تو نیز دیگر نبودی و هرگز هم نیامدی....

تو رفته بودی نمیدانم چرا....و پس از آن ،دیگر هیچ صفحه سفیدی طلائی نشد...چون دلیل صفحات طلائی یه دفترم تنها تو بودی.


ت_ساحل

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد