کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

من. تو.عروسک شیشه ای...

عروسک شیشه ای

چیم برات؟؟؟ جز یک عروسک شیشه ای.....

نمیدونم این همه دروغ.. این همه ریا.. این همه نمایش..... یعنی چی؟ 

چرا این همه دروغ میگیم؟ حتی به خودمون؟ حتی به وجدانمون...حتی به خواب شبهامون.. چرا؟ 

من دروغکی میگم میخوام فراموشت کنم و تو دروغک یمیگی وستت ندارم.

من دروغک یمیگم میخوام برم و تو دروغکی میگی نمیخوام بمونی.... 

چرا این همه دروغ؟ 

چرا این همه ریا؟؟؟؟؟ 

روزی که تو نباشی... روزی که من بشکنم.. اون روز برات جز یه عروسک شیشه ای شکسته چیزی نمیمونه که اون عروسک دیگه ارزشی نداره. 

باید بگردی از توی تل خورده پاره های باقیمونده از تن سردش دوتا تیله درخشان رو پیدا کنی که یک روز جای چشماش بود و با تمامی درخشش به تو خیره میشد... اما حالا.. هرچقدر هم بچرخونیشون باز قل میخورن و میچرخن طرف اسمون. جائی که روح صاحبشون از اونجا داره به تو به جسد سرد شیشه ایش چشمک میزنه. 

به امید اون روز.

نظرات 1 + ارسال نظر
ساسان یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:50 ب.ظ http://omidrezasasanfar.blogsky.com

دنیا رو خیلی جدی نگیر مطلب قشنگیه خیلی امیدوارانه است
خوش به حال درویشی که سقفش آسمونه و پلاسش زمین هیچی نداره که از دست دادنی باشه پشت اونو هیچکس نمیتونه به زمین برسونه
جز خدا
اونم عمرا اینکارو نمیکنه
به امید اونروز
که منم درویش باشم
ممنون از مطلبت به آدم ایده میده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد