کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

رشته بین من و تو

بین من و تو فقط یک طنابه.

رابطه مون شده یک مسابقه طناب کشی. 

یک سر طناب توی دستای من و یک سرش قرار بود دست تو باشه......

ولی از صدای خنده هات میفهمم که اون سر طنابو بستی به درخت و توی نور افتاب داری بستنی میخوری و به سادگیم میخندی...

برای خودم متاسفم.


نظرات 2 + ارسال نظر
ساسان جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:51 ب.ظ http://omidrezasasanfar.blogsky.com

ساحل
برای اینکه بتونی دیگری رو دوست داشته باشی اول باید خودت رو واقعا دوست داشته باشی نه اینکه خودخواه باشی
زندگی نباید طتاب کشی باشه
نباید بینتون طناب باشه
از اون طناب تاب بساز و با اون توی تاب بشین و تاب بخور
اگه نخواست که همنشین تو در تاب زندگیت باشه بخواه که نباشه
بذار بستنی اش رو بخوره تو هم تابت رو بخور تنها تاب خوردن هم بد نیست ها
اما اینکه یک طناب رو که به درخت بسته است بکشی یک کمی چیزه...
امیدوارم روزی در حالیکه داری با دلدارت تاب میخوری ببینمت و چشمکی بزنم اونروزصدای خنده ات رو میشنویم امیدوارم اونی که بستنی میخورده همنشیتش فقط مگسهای دور لب و لوچه اش نباشند
پاشو طناب کشی تموم شد یک درخت پیدا کن و تابت رو ببند

ع-ب جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:41 ب.ظ

سلام
اتفاقم به سر کوی کسی افتادست
که در آن کوی چو من کشته بسی افتادست
خبر ما برسانید به مرغان چمن
که هم آواز شما در قفسی افتادست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد