کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

امروز که محتاج تو ام جای تو خالیست...

فردا که بیائی به سراغم نفسی نیست....

در من نفسی نیست..در خانه کسی نیست.

کاش میدانستی روزی که رفتی من ماندم...ماندم تا بمانی و نماندی... نه ماندی و نه بازگشتی که بدانی مانده ام.

 

نه باز گشتی و حتی نگاهی به پشت سرت کردی که بدانی ماندم و اشک ریختم در فراغ صدای غدمهایت بر سنگفرش حیاط خانه قدیمیمان.

نه بازگشتی به پشت سرت و نه حتی دفتر خاطراتم را با دقت خوانده بودی...حتی همان روزها که میگفتی دوستت دارم.... دوستم نداشتی...تنها عاشق رنگ سرخ چای بودی که هر روز صبح برایت میآوردم و پشت در اطاق به دستت میسپردم....ولی من عاشق آن دست شدم.

مرا دوست نداشتی فقط بند رخت را دوست داشتی که هر روز لباسهایت را شسته شده و تمیز بر روی آن میدید ...و من تنی را میخواستم که بوی عرقش بر لباسهائی بود که با چوبک و آب جوش میفشردم تا باز جا ئی برای غرق در خستگی یه کار شدنت داشته باشد.....

هرگز مرا نخواستی...تنها صدائی را خواستی که صبح به صبح بر در اطاقت میکوبید و تورا برای بر سر کار رفتن بیدار میکرد و من عاشق آن چشمها بودم که با صدای کوبه در بیدار میشد.تاباز به روی خورشید لبخند بزند و خورشید همه زندگی یه من باشد.

هرگز عاشق من نبودی...عاشق خوراکی بودی که سر اجاغ میپخت و بوی عطرش همه را گیج میکرد...عاشق ظرفهای مسی بودی که هر صبح برایت پر از غذای داغ میکردم که با خودت ببری و عاشق چهارقد گلدارم بودی شاید که هر روز آنرا برایت بقچه نان میکردم و هرشب در آغوشم میفشردم....همانطور که آرزوی فشردن دستانت را بر روی قلب لرزانم داشتم.

امروز گفتند میآئی....انگار گفته اند "آقای مهندس برای بازدید از خانه های قدیمی یه روستا میآید تا ببیند کدام خانه را باید خراب کرد و کدام را دوباره ساخت".اینرا فقط شنیده ام....اما میدانم آن آقای مهندس تو هستی....عکست را در روزنامه ای که سبزی های همسایه در آن پیچیده شده بود و من برایشان پاک میکردم دیدم.... آنرا برداشتم و شستم...صورت زیبایت چه زیبا تر شده بود با موی خاکستری.اول به زن همسایه فحش دادم که چرا سبزی هایش را در تصویر تو پیچیده ...ولی بعد این را یک معجزه دیدم که خدا زود تر از همه مرا از بازگشتت باخبر کرده بود.

زود تر بیا...

از همان روز اطاقی که سالها پیش خانه ات بود را دیگر به کسی ندادم.آن اطاق مال خودت بود

حتی خودم هم پای بر آن نگذاشتم...هیچ کس پای بر آن نگذاشت...دم رفتن کلید قفل را با خودت بردی...اول که رفته بودی فکر کردم شاید کلید بهانه ای باشد برای برگشتنت....شاید کلید را بردی تا بگوئی کلید قلبت هم در دست من است.... ومن چه ساده بودم که ندانستم کلید برایت چیز بی ارزشی بود و تو چون قیمت یک قفل برایت مهم نبود از دادن کلید یادت رفت...و من در چه خیال......

کاش زود تر بیائی...

چهارقد گلدارم را از صندوق خاطراتم در میآورم...کاسه های مسین...یک جفت جوراب و یک پیراهن که آنها را هم با خودت نبردی و من شستم ...چون فکر میکردم بار دیگر به بهانه بردنشان برای دیدارم میآئی....اما عکست را که نگاه میکنم میبینم که انگار پیراهن برایت خیلی تنگ شده....شاید غذا های شهر به مزاغت خوشتر است....

آه...کاش زودتر بیائی.....

فردا صبح..... کنار جاده میایستم تا بیائی....در آینه به خودم نگاه میکنم. شاید کمی پیر شده باشم...اما مرا میشناسی...چهارقد گلدارم را که بر سر کنم دیگر مرا از چهار فرسخی هم میشناسی.... صدایم را صاف میکنم....جلوی آینه لبخندم را تمرین میکنم و باز یاد چای سرخ و داغ صبحانه می افتم....میدانم که هرگز لبخندم را نمیدیدی...

آمدی..... این را وقتی فهمیدم که یک ماشین بزرگ و خاکستری رنگ که یک علامت دولتی بر بدنه اش داشت از پیچ جاده خاکی پیچید...هنوز چشمانم خوب کار میکند..ولی قلبم نه....

تو نزدیک میشدی...یک نفر هم پشت فرمان بود و یک نفر هم کنار راننده و تو...با همان موهای خاکستری نشسته بودی و انگار ده را نمیشناختی....شاید دیگر دوست نداشتی که بدانی آیا صفر چوپان واکسن گوسفندانش را میزند یا نه؟؟؟؟؟ شاید تو هم میدانی که شیر پاستوریزه دیگر هیچ مریضی ندارد و گفته اند جوشیدن همنمیخواهد.... شاید دیگر از اینکه بدانی چه کودی پای سبزی ها میریزیم خوشحال نمیشوی و شاید دیگر دوست نداری که بدانی عروسی یه کدام جوان ده نزدیک است...و شاید خودت عروسی کرده باشی.....

فکر اینکه تو همسفری داشته باشی و من تنها.....تمام وجودم را سرد میکند....از وقتی که ماشین به خاکی پیچیده سرعتش هم کم شده و میتوانم خوب نگاهت کنم....میتوانم خوب فکر کنم.و خوب درک کنم که چه ساده بودم که گمان میکردم تو به انتظار منی...منی که به انتظار تو ام....

در این سالها سر کلاسها میرفتم و نوشتن را یاد گرفتم. اقای معلم میگفت از همه بچه های ده بهتر یاد میگیرم و خوشخط تر مینویسم...نمیدانست برای تو یاد میگیرم و خوب مینویسم که تو از خواندن دفتر خاطراتم لذت ببری.نمیدانست که رفتم و سواد یاد گرفتم که بتوانم برای تو بنویسم چیزهائی را که نمیتوانستم به تو بگویم....نمیدانست که میخواهمت....

صدای بوق ماشینی که بر آن سوار بودی مرا از کلاس و خیال بیرون آورد... خودت بودی که از پنجره ماشین سرت را بیرون آوردی و پرسیدی...: ببخش خاتون..اینجا خانه ای برای اقامت چند روزه ما هست؟؟؟؟؟

یعنی مرا نشناختی؟؟؟؟؟ مرا؟؟؟آن چهارقد گلدار را؟؟؟آن لبخند را؟؟؟؟ و من گفتم : یک اطاق برایتان کافیست؟؟؟؟ که شاید صدایم را بشناسی و باز گفتی ...: فکر میکنم کافی باشه ...زیاد نمیمونیم....

سرم گیج میخورد.... چند روز ی بود با اشتیاق در انتظار این لحظه بودم....چند روزی بود که هر لحظه اش را با این لحظه میگذراندم...به امید اینکه ....

به خودم یآیم...:

اگر یک اطاق کافیست قدم بر چشم ما بگذارید...کلبه خرابه ای داریم درویشی.... شاید....

حرفم را بریدی....:

پس شما جلو برو ما هم دنبالت میایم خاتون.

و من راه افتادم....خوب شد که من جلو رفتم تا او اشکهایم را نبیند...

خوب شد من جلو بودم و میرفتم چون تاب تحمل ماندن نداشتم.

پا به حیاط گذاشت.... گفتم به نظرت آشنا نیست؟؟؟؟به اطراف نگاه کرد...... چرا.... کمی....نمیدانم....

گفتم: پانزده سال پیش شما در این روستا بودید در همین خانه مدتی زندگی میکردید....

انگار تازه به خود آمده بود.... نگاهم کرد..:.آه.... سمانه..... شما؟؟؟؟ راست میگوئید...ببخشید به جا نیاوردم....

هنوز هم مارا به غذاو چای خوشمزه تان میهمان میکنید؟؟؟؟؟

بله...هنوز هم غذا و چای و شستن لباسهایتان با من است.....

چه خوب....

و این تنها چیزی بود که به من گفتی. بعد با دوستانت که حرف زدی دانستم که این خانه هم باید خراب شود...و دیگر هیچ نگفتم.

کلید در اطاق همراهت نبود....اگر میبود عجیب بود... قفل را شکستی و چه خوب که خودت شکستی... ولی چون اطاق پر از خاک بود از آنجا رفتی.... کد خدا فرستاده بود دنبالت...و خوب خانه کدخدا هم بزرگ تر بود و هم جدید تر...نیازی نداشت که خرابش کنی.

حتی یک چای هم نخوردی و رفتی.... من ماندم و خاطراتت...

من ماندم و روزگار تنهائی. من ماندم و......این دفتر که برایت مینویسم.

میخواهم این دفتر و لباسهایت را و آینه اطاقت را در همین چهارقد گلدار بپیچم و برایت بفرستم تا با خود ببری...شاید جلوی دوستانت نخواستی بدانند دلبسته این خانه بودی....یا صاحب این خانه خرابه دلبسته تو بوده..نمیدانم...

روزی که از روستا رفتی یک ضربدر بر روی در خانه من با رنگ سفید زدند و در ده شایعه بود که هر خانه ای که ضربدر سفید دارد خراب مشود و دولت پولش را به صاحب ان خانه میدهد....

شاید اینطور بهتر باشد...همه خاطراتم را با پول میفروشم و تمام میشود....

صدای در که آمد فکر کردم شاید دولتی ها باشند و برایم پول اورده اند که خاطرات تورا بخرند...حالا تو هم از آنها بودی....ولی چهارقد گلدارم بود و با همان گره که زده بودم در دست پسر کارگر کدخدا..... گفت آقای مهندس گفته اند به لباسها نیازی ندارم به هرکه میدانید بدهید....

و در مشت دیگرش هم کمی پول بود که گفت: آقای مهندس داده اند و گفته اند ناقابل است.....

پسرک را ور انداز کردم هم هیکل آن روزهای مهندس من بود.... بقچه را باز کردم و لباسها را به او دادم...از او پرسیدم خواهر داری؟

گفت نه.... چهارقد را هم به او دادم و گفتم بده به مادرت...گفت مادرم مرده...و اشک در چشمانش جمع شد... با همان چهارقد اشکش را پاک کردم و گفتم پس هم چهارقد و هم کاسه مسی برای خودت وقتی برای کار میروی برای خودت غذا ببر...یا کاسه ها را بفروش به محمد مسگر...اصلا نمیدانم.بیا این پولها هم مال خودت...فردا برای بچه های مدرسه شیرینی بخر...با هم بخورید.

به جای اشک لبخند در چشمانش جمع شد....ولی اشکهای او به چشمهای من پیوند خورد و در را بستم...پشت در نشستم و گریستم.....

گریه کردم به حال خودم.... به حال این روزگار... به حال این آدمها.... از همه بیشتر برای خودم..که چه ساده بودم و خوشحال از این عشق....

اما خوشحال بودم که من عاشق بودم.

..........................................

......................

...................

....................................

..........................................

.................

نظرات 4 + ارسال نظر
امیرحسین جمعه 17 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:20 ب.ظ http://jalebangiznak.blogsky.com

بی خیال بابا
دنیا ۲ روزه
ارزش ناراحت شدن نداره

م.ف پنج‌شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:07 ب.ظ

سلام

وبلاگ زیبا و خوبی دارید
با دلنوشته های آشنا

یا حق

[ بدون نام ] شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:10 ق.ظ

هر که از ظن خود شود یار من!!

جالب بود و تکرار داستان غم انگیز عشق یکطرفه!!!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:28 ب.ظ http://omidrezasasanfar.blogsky.com

حس غریب . داستانی که تصاویر اون در برابر چشم خواننده قرار میگیرند . قدرت نویسنده در بکار گیری جملات و انتقال حس صحنه ها غبطه بر انگیز است .
داستان یک زندگی در چند سطر بیان شده بود .
بسیار لذت بخش بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد