کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

خاطره یک شب تابستانی

سلام. 

خوبین؟ 

امیدوارم در هر فصلی که این مطالب رو خوندید و میخونید دلتون شاد و لبتون خندون و یک سقف امن بالا سرتون باشه 

آقا امشب یه چیزی شد گفتم بگم که شما هم از تجربیات این شخص شخیص استفاده کنید و بگید: خدا خیرت بده ماااادر..... 

آقا گفتیم بذار به یکی پی/ام بدیم با هم کمی بچتیم شب جمعه ای هم ما از تنهائی در بیایم هم یه بنده خدا.... که چشمتون روز بد نبینه.... اونقده خشن و تند برخورد کرد...."البته پیازداغشو زیاد کردم یه خورده" که نگووووووووووووووووو من که ترسیدم..... نمیگه شب جمعه ای دل کوچیک دختر بیگناه مردمو بشکنه... ای خدا... چه ادمای بیرحم و بی انصاف یپیدامیشن.... حالا خدا رو شکر اسمشو نمیگم و شما نمیشناسیدش.. وگرنه میتونست به عنوان غیبت و آبرو ریزی ازم شکایت هم بکنه.... 

خلاصه.. چه دردسرتون بدم.... خیل یمودبانه خواهش کردم کم یبا هم حرف بزنیم که خیلی مودبانه گفتند وقت این کار رو ندارن.... حالا داشتن چکار میکردن به من و شما هییییچ ربطی نداره... شاید هم اصلا وقت نداشتن در کل... 

ولی اینو نوشتم که یادتون باشه.... هر وقت حال حرف زدن ندارین لطفا چراغ خاموش وارد بشین که کسی بهتون پیام نده و دلش نشکنه.  خوب؟؟؟؟؟ آآآفرین دوستای گلم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد