چرا باید اییییییییییییییییییین همه دروغ بگیم به هم؟؟؟؟
چرا باید ایییییییییییییییییییییین همه همو بپیچونیم؟؟؟؟
چرا؟
چرا؟
چرا؟
زخمه ای به ساز و پکی به سیگارش زد , گوشی تار را با دقت زیاد کمی چرخاند ,سه تار هنوز ناکوک بود, مثل خودش! حالش حال و دلش آرام نبود! هر چند سالهاست که آرام نبوده اما امروز نا آرامتر بود!
برای سنجش دید خود به مدت حدود 12 ثانیه در عکس زیر دقیق شده و تصویر رک زرافه را تشخیص دهید
سلام.
خوبین؟
امیدوارم در هر فصلی که این مطالب رو خوندید و میخونید دلتون شاد و لبتون خندون و یک سقف امن بالا سرتون باشه
آقا امشب یه چیزی شد گفتم بگم که شما هم از تجربیات این شخص شخیص استفاده کنید و بگید: خدا خیرت بده ماااادر.....
آقا گفتیم بذار به یکی پی/ام بدیم با هم کمی بچتیم شب جمعه ای هم ما از تنهائی در بیایم هم یه بنده خدا.... که چشمتون روز بد نبینه.... اونقده خشن و تند برخورد کرد...."البته پیازداغشو زیاد کردم یه خورده" که نگووووووووووووووووو من که ترسیدم..... نمیگه شب جمعه ای دل کوچیک دختر بیگناه مردمو بشکنه... ای خدا... چه ادمای بیرحم و بی انصاف یپیدامیشن.... حالا خدا رو شکر اسمشو نمیگم و شما نمیشناسیدش.. وگرنه میتونست به عنوان غیبت و آبرو ریزی ازم شکایت هم بکنه....
خلاصه.. چه دردسرتون بدم.... خیل یمودبانه خواهش کردم کم یبا هم حرف بزنیم که خیلی مودبانه گفتند وقت این کار رو ندارن.... حالا داشتن چکار میکردن به من و شما هییییچ ربطی نداره... شاید هم اصلا وقت نداشتن در کل...
ولی اینو نوشتم که یادتون باشه.... هر وقت حال حرف زدن ندارین لطفا چراغ خاموش وارد بشین که کسی بهتون پیام نده و دلش نشکنه. خوب؟؟؟؟؟
آآآفرین دوستای گلم.
مادرم همیشه از من میپرسید: مهمترین عضو بدنت چیست؟
طی سالهای متمادی، با توجه به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب میکردم، پاسخی را حدس میزدم و با خودم فکر میکردم که باید پاسخ صحیح باشد
وقتی کوچکتر بودم، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسانها بسیار اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم میگفتم: مادر، گوشهایم
او گفت: نه، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن، چون من باز هم از تو سوال خواهم کرد
چندین سال سپری شد تا او بار دیگر سوالش را تکرار کند. من که بارها در این مورد فکر کرده بودم، به نظر خودم، پاسخ صحیح را در ذهن داشتم. برای همین، در پاسخش گفتم: مادر، قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد. پس فکر میکنم چشمها مهمترین عضو بدن هستند
او نگاهی به من انداخت و گفت: تو خیلی چیزها یاد گرفتهای، اما پاسخ صحیح این نیست، چرا که خیلی از آدمها نابینا هستند.
من که مات و مبهوت مانده بودم، برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم
چند سال دیگر هم سپری شد. مادرم بارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هر بار پس از شنیدن جوابم میگفت: نه، این نیست. اما تو با گذشت هر سال عاقلتر میشوی، پسرم.
سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت. همه غمگین و دلشکسته شدند
همه در غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرم گریه میکرد. من آن روز به خصوص را به یاد میآورم که برای دومین بار در زندگیام، گریه پدرم را دیدم
وقتی نوبت آخرین وداع با پدر بزرگ رسید، مادرم نگاهی به من انداخت و پرسید: عزیزم، آیا تا به حال دریافتهای که مهمترین عضو بدن چیست؟
از طرح سوالی، آن هم در چنان لحظاتی، بهت زده شدم. همیشه با خودم فکر میکردم که این، یک بازی بین ما است. او سردرگمی را در چهرهام تشخیص داد و گفت: این سوال خیلی مهم است. پاسخ آن به تو نشان میدهد که آیا یک زندگی واقعی داشتهای یا نه
برای هر عضوی که قبلاً در پاسخ من گفتی، جواب دادم که غلط است و برایشان یک نمونه هم به عنوان دلیل آوردم
اما امروز، روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی
او نگاهی به من انداخت که تنها از عهده یک مادر بر میآید. من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته بودم. او گفت: عزیزم، مهمترین عضو بدنت، شانههایت هستند
پرسیدم: به خاطر اینکه سرم را نگه میدارند؟
جواب داد: نه، از این جهت که تو میتوانی سر یک دوست یا یک عزیز را، در حالی که او گریه میکند، روی آن نگه داری
عزیزم، گاهی اوقات در زندگی همه ما انسانها، لحظاتی فرا میرسد که به شانهای برای گریستن نیاز پیدا میکنیم. من دعا میکنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته باشی، که در وقت لازم، سرت را روی شانههایشان بگذاری و گریه کنی
از آن به بعد، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان، یک عضو خودخواه نیست. بلکه عضو دلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران بر روی خودش است
مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد، مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد، اما آنها هرگز احساسی را که به واسطه تو به آن دست یافتهاند، از یاد نخواهند برد ، خوب یا بد
من کدومشونم؟
اینها همه شکل هم هستند. هر کدوم به یک دلیلی با بقیه متفاوت شدن.... حالا ببینیم ما کدوم یک یاز اینهائیم؟
خوشحال؟
ناراحت؟
شاد؟
غمگین؟
عصبانی؟
اروم؟
متفکر؟
بیخیال؟
چطوری هستیم؟
بعدش چطوری میشیم؟ و خودمون دوست داریم چطوری باشیم؟
اگه شکلی که برامون شیدن رو پاک کنند دوست داریم چه شکلی باشیم؟؟؟
فکر کنم من قاطی کردم.
میخوام برای خودم فال بگیرم. برای خودم و هرچی ارزو دارم...
خوب که فکر میکنم هیچ ارزوئی ندارم جز اینکه هرچی خیره خدا خودش برای همه رقم بزنه.
میخوام فال بگیرم فقط برا یاینکه بدونم یه کاری برا یخودم کردم.
خود جونم... دوستت دارم.
بمیرم اگه دروغ بگم.. این اومد:
ادامه مطلب ...چشم هایم روشن است
و دلم نیز....
روزی خواهد آمد
روزی که خورشیدش پر نور تر از امروز است
روزی که درخشش نور طلائی خورشید در دلم منعکس شود
روزی درست مثل همین روز ها
زیبا
پر از شبنم و باران
روزی شبیه مین امروز که به شب سپردمش.
آن روز
با تمام وجود خواهم فهمید
که چرا هنوز
چشم هایم روشن است......
ادامه مطلب ...وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد. هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ، دیگری هم بود . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم . از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن . و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم . هنر نبودن دیگری !
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ، ترا با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای
در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید ، با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنّای دلم گفتی
دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشم هایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی
نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ،
ولی رفتی و بعد از رفتنت
باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره
با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو
تمام هستی ام را از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو
هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آن که می دانم تو هزگز یاد من را
با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام
برگرد !
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو
در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم .
احساس مبالغه امیز یک جانبه نسبت به یک نفر از میان شش میلیارد انسان در کره زمین را (( عشق )) می گویند . علامت های این نوع افراطی دوست داشتن چنین است :
1- افسردگی : عشاق تمام روز و شب گریه می کنند .
از یک عاشق می پرسیم :
(( کسی مرده)) می گوید : (( نخیر هنوز نمرده )) ! می پرسیم : کی ؟ جواب نمی دهد . خواب و خوراک ندارد " خلق تنگ و حال افسرده دارد .
2- گیجی : گیجی به اندازه ای است که با او حرف می زنیم نمی فهمد .
هیچ اسمی را جز اسم معشوق نمی شنود .
یک نفر را زیر ذره بین گذاشته و از زندگی چیز دیگری نمی فهمد .
با او حرف می زنیم " درد دل می گوییم " از زندگی " از گرفتاریها " از بدبختیها می گوییم " می بینیم متوجه نیست " می پرسیم
: (( می فهمی )) ؟ بعد از کمی مکث سر از زانوی غم بر می دارد و با چشمانی خسته " سرخگون و اشک الود در حالی که به دور دست می نگرد اهی می کشد و می گوید ... امروز هم تلفن نکرد !
3 – توهم کاذب : علامت دیگر عشق شنیدن صداهای غیر واقعی مبهم است .
مثلا عاشق در اتاق خودش نشسته و تنهاست " انگار صدایی در گوش خود می شنود که صدای او است یا لحظاتی از خود بی خود می شود و با خودش صحبت می کند .
4- عدم تعادل جسمانی : در تمام مدت حضور این احساس " قلب " بسیار تندتر از معمول می زند . عاشقان را ندیده اید ؟ لاغر و پژمرده ! رنگ چهره زرد " گونه ها بی جان " خشک و فرورفته .
نکته جالب و تا اندازه ای تاثرانگیز و توجه طلب این است که ان معشوق " هیچ توجهی به عاشق ندارد " زیرا ارتباط " یک سویه است .
از معشوق می پرسیم : (( شما این شخص را می شناسید ؟ )) می گوید : (( کی ؟ ... اره " اره ایشان یم تصوراتی برای خودشان دارند . )) یعنی هیچ احساسی ندارد .
البته این گونه ارتباط در هزاره سوم کم شده اند . اشتغالات ما در زندگی روزمره چنان زیاد است که فرصت عشق ورزیدن نداریم . این شیوه عشق ورزیدن دوره خاصی دارد .
این عشق به نوجوانان سنین 19 – 11 سال تعلق دارد .
عشق بیماری بدی است و اگر تداوم یابد " روان پریشی است و پس از ان جنون ...
سن که از بیست گذشت " عشق و عاشقی از یاد می رود .
باید به دنبال یک همراه " یک همسر لایق و شایسته بود که مادر بچه ما باشد " پدر بچه ما با باشد .
از ویژگی های ارتباطات عاشقانه " ناموزونی و نا هماهنگی دو طرف این رابطه است .
مثلا دختر 17 ساله ای عاشق مرد 42 ساله می شود یا پسر 32 ساله ای عاشق یک خانم 53 ساله می شود .
اگر فرزندان تازه بالغ ( نوجوان ) ما چنین احساساتی داشتند " در ابتدا باید بپذیریم که این احساسات طبیعی است .
سپس باید با نوجوانان مدارا کنیم و به گونه ای برخورد کنیم که درباره موضوع عشق خود با ما ( والدین ) صحبت کنند . اگر شما سخت گیری کنید " ان نو بالغین بدتر خواهند شد .
رفتارهای احتمالی انها در این دوران :
1- به افسردگی حاد دچار می شوند که حتی ممکن است در بیمارستان بستری شوند .
2- خودکشی می کنند " رفتار شایعی که نوجوانان ما به ان دست می زنند .
3- پنهانی به عقد ان معشوق در می ایند یا او را عقد می کنند .
اما اگر چنین اتفاقی در نوجوانی نیفتاد و فرزند ما به هیچ شکلی عاشق هیچ کس نشد " می توان گفت که رفتار او اشکال دارد . شاید بعدها در نیمه راه زندگی جدی اینده " فیلش یاد هندوستان کند !
چندان ز فراغت گریانم که مپرس چندان ز غمت بسوخت جانم که مپرس
چندان بگریست دیدگانم که مپرس گفتی که چگونه ای ، چنانم که مپرس
ان دوست که دیدنش بیاراید چشم بر دیدنش از دیده نیاساید چشم
ما را ز برای دیدنش باید چشم ور دوست نباشد به چه کار اید چشم
گفتم دل و جان بر سر کارت کردم هر چیز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی این من بودم که بیقرارت کردم
گر با غم عشق سازگار باشد دل بر مرکب ارزو سوار اید دل
گر دل نبود کجا وطن سازد عشق ور عشق نباشد به چه کار اید دل
گفتی که چو خورشید زنم سوی تو پر چون ماه شبی میکشم از پنجره سر
اندوه که خورشید شدی تنگ غروب افسوس که مهتاب شدی وقت سحر
خون میچکدم به جای اب از دیده کار من و دل گشته خراب از دیده
بر خیز و بیا که تا تو رفتی رفته است رنگ از رخ و صبر از دل و خواب از دیده
گر وصل تو دست من شیدا گیرد وین درد فراغ راه صحرا گیرد
هم جان من از حال تو نیکو گردد هم کار من از قد تو بالا گیرد
بینم چو وفا ز بی وفایی ترسم در روز وصال از جدایی ترسم
مردم همه از روز جدایی ترسند جز من که ز روز اشنایی ترسم
گفتم چشمم ،گفت که جیحون کنمش گفتم جگرم ، گفت که پر خون کنمش
گفتم که دلم ، گفت که در این دو سه روز مجنون کنم و ز شهر بیرون کنمش
کم کم میفهمم چرا ازم دوری میکنه.. چرا نمیخواد زیاد ببینتم.. نمیخواد فاصله ها کم شه . به هم عادت کنیم.....