کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

کمی هم زندگی

درد دل و حرفهای خودمونی...

چرا؟

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

واقعا چرا؟ 

 

 

 

 

هرچی فکر میکنم نمیفهمم که:    چرا؟

من. تو.عروسک شیشه ای...

عروسک شیشه ای

چیم برات؟؟؟ جز یک عروسک شیشه ای.....

ادامه مطلب ...

یه حس واقعی

اینم یه حس میتونه باشه. یه حس واقعی که برای هیچ کس جز خودت هیچ مفهومی نداره. یه حس غریب که فقط باعث میشه مورد تمسخر کسی که دوسش داری قرار بگیری.. یه حس بی دلیل ولی واقعا....

ادامه مطلب ...

من و جزیره کوچیکم

بازم غم تو دلم بخار بسته و شبنمش داره از پنجره چشمام میزنه بیرون... 

باز هم حس میکنم توی یک قفس کوچیک گیر افتادم،قفسی که بالای سرش آسمون و زیر پاش دریاست،منم که نه پرواز بلدم و نه شنا کردن تا جرات کنم این قفسو بشکنم و ازش بیام بیرون. 

نگاه که میکنم اطرافم پر از مولکول های آبه . مولکول هائی که برای زنده موندنشون تلاش میکنند.مولکولهائی که از ترس بخار شدن زیر سایه قفس قایم شدند و سر اینکه کدومشون سهم بیشتری رو از سطح زیر سایه قفس داشته باشه با هم مبارزه میکنند. 

دستامو باز میکنم شاید بتونم یه ذره از آسمون و ابر های نرمشو بغل کنم ولی نمیدونم چرا هسعی میکنند از توی مشتم فرار کنند؟؟  آخه مگه من چکارشون دارم؟؟؟ فقط میخوام لمسشون کنم و حس کنم که به جز من موجود دیگه ای هم اینجا زر نور خورشید هست... 

تعجب میکنم. چرا اینجا هیچ وقت خورشید غروب نمیکنه؟ هیچ چیز به جز قفس من سایه نداره...؟ حتی خودم.. همه چیز اونقد روشن و شفافه که انگار خودش یه خورشیده حتی خودم.به میله های قفس نگاه میکنم. میله؟؟!!؟؟ چه جالب... تا حالا متوجه نشده بودم ین قفس انگار میله نداره.... پس من کجا زندونی ام؟؟؟؟ انگاری اصلا زندونی نیستم! این قفس یک جزیره کوچیکه یک جزیره که هوامو داره تا توی دریا غرق نشم یا از توی آسمون سقوط نکنم.

دلم میخواد بنویسم... فقط بنویسم

دلم میخوام بنویسم.... فقط بنویسم... بنویسم و بنویسم تا انگشتام خسته بشه تا این صفحه لعنتی کامپیوتری نموم بشه.... بنویسم و بنویسم.... 

حرفی برای گفتن ندارم. ولی فقط میخوام بنویسم. نمیدونم چی بنویسم از کجا بنویسم ولی دوست دارم بنویسم.... 

 

میخوام از اولش بنویسم. از روز تولدم ... خوب یادمه... دوست دارم که فکر کنم خوب یادمه اون روزو.... مامانم میگه هوا هم بارونی بود و هم برفی و هم آفتابی.... روز عجیب و جالبی بود.. خوب یادمه. برف توی ماه خرداد... روز تولد من... خیلی جالب بود. اولینمو یادمه. دلم میخواد تظاهر کنم که یادمه اولین گریه مو. اولین گریه ای که اونائی که شنیدند و منتظرش بودند خیلی خوشحال شدند ولی بعد اون هیچ کدوم از گریه هام کسی رو خوشحال نکرد.... حالا دلم میخواد از آخرش بگم... دوست دارم اونجا لبخند بزنم. لبخندی که هیچ کس جز خودم هیچ کس ازش خوشحال نمیشه. لبخندی که به دنیائی میزنم که میگن مرز بین این دنیا و اون دنیاست... 

 

میخوام بنویسم... بنویسم.. اونقد بنویسم که دیگه نتونم حتی یه مداد دستم بگیرم. 

میخوام از اولش بنویسم. اولین روزی که یک کلمه حرف زدم. درست یادم نیست گفتم آب؟؟ یا گفتم بابا؟؟؟ولی یه کلمه آگفتم که همه خوشحال شدند. هرکی شنید و خبردار شد ذوق کرد و قربون صدقم رفت... همون اولین کلمه ای که شد همه دردسر زندگیم... همون کلمه ای که کم کم تبدیل به جمله و متن و موضوع شد و هر روز یه جوری خودش و دیگرانو به دردسر مینداخت.... 

 

میخوام بنویسم.. فقط بنویسم از اولین قدمی که برداشتم.اولین باری که کف پامو گذاشتم زمین و سفتیشو حس کردم. اولین باری که دیگه دست کسی رو نگرفته بودم. چقد همه قربون صدقه پاهای کوچیکم شدند... غافل از اینکه باید چند سال دیگه تنهای تنها و بدون هیچ کمکی این همه راه سختو برم و هیچ کس حتی به دویدن هام هم اهمیتی نده..... 

میخوام بنویسم... اونقد بنویسم که نوشتن یادم بره. یادم میاد اولین روزی که نوشتم.. اولین باری که مداد دستم گرفتم. همه تشویقم کردند. همه گفتن آفرین... ولی هیچ وقت نه خودم و نه هیچ کس دیگه فکر نمیکرد روزی همین کلمه ها رو بچینم کنار هم و نامه شکایت بنویسم.... نامه شکایت به : اولین باری که گریه کردم. اولین باری که حرف زدم  اولین باری که راه رفتم و اولین باری که نوشتم......

امروز که محتاج تو ام جای تو خالیست...

فردا که بیائی به سراغم نفسی نیست....

در من نفسی نیست..در خانه کسی نیست.

کاش میدانستی روزی که رفتی من ماندم...ماندم تا بمانی و نماندی... نه ماندی و نه بازگشتی که بدانی مانده ام.

 

ادامه مطلب ...

تک پنجره.

دستها در صدف غصه نهان باید کرد

و میان انگشتهای بسته تنهائی

ضربه باید زد

 به تمنای خواستن مروارید.....

من تورا پشت تمامی یه علفهای پر از شبنم سرد

پشت پرچین شقایق

بغل پای سپیدار بلند

لای شبدر هائی که یک خاطره نوک بر آن میزد

گم کردم

و چه زیبا

تو به خود آمدی و با یک برق نگاه

پی من میگشتی

مثل یک کودک یک ساله

که دنبال صدا میگردد............................

شادی یه من پیداست.

از معجزه ای که به یک دست رساندن زخدا میخواهم.

شادی یه من پیداست....

ز تمنای رسیدن تا صبح

که مرا میکشد اینگونه به یک گوشه دنج

تا برای تو بخوانم شعری

از کتابی که نوشتم .

شادی یه من پیداست

از پشت غم خفته به چشمان غمینم

آنگاه

که فقط آرزوی دیدن یک غنچه مرا گریانده

و فقط چشم به دستی دارم

که نوازشگر این تار شود

و مرا

با سر انگشت محبت بنوازد

تا این تار حزین

سخنی تازه بگوید با صبح

شادی یه من پیداست

جائی که

شب و صبح از هم رو گرداندند

و باز

شادی یه من پیداست

جائی که

شب و صبح

با یکی بوسه درآغوش سحر

خود را افکندند....

شادی یه من پیداست

وقتی

تو به من مینگری.

تو مرا میگریانی.

تو فقط اشک مرا میخواهی

تو نگاه خسته این گم شده در خواب و خیال را

دیگر

دوست نداری بی اشک.

و من

هرگز تو را نخواهم بخشید

که چرا

به من خسته ز لبخند های زشت

نمیگوئی

همان چیزی را میخواهی

که سپردم بر باد

لحظه دیدن تو.......

ای همه تن شادی

ای همه لب فریاد

ای تمامی یه تنت بوی غریب غربت

تو چرا با من حتی یک دم

سخن از خانه خود فاش نمیگوئی؟

تو چرا

یک دم.

نفس از سینه نمیآوری و شاد نمیگردی؟

من همه ملتمس یک لبخند

بر لبان بسته

و فقط

منتظر یک الماس

در بین کویر چشمت.

افسوس

انگار که باید بپذیرم

همه عمر

تک و تنها و فقط

منتظر مرگ بمانم در خاک.

سبدی پر دارم از اشک

تقدیم شما.

قفسی پر دارم از گنجشک

تقدیم شما

خانه ای پر یاس دارم

که لب ایوانش

تا دلت میخواهد

 عطر گل شب بو هست.

همه تقدیم شما.

و فقط

یک نفس خنده شیرین، تو به من قرض بده

تا روز مبادا

به تو پس خواهم داد

وام یک خنده امروزت را

نگاه میکنم به چشمهای آسمان شب

نگاه میکنم به دستهای شاخه ها

که برگها ، گرفته در هزار مشت خود

به سوی آسمان

با صدای باد

ناله میکنند.

و برگها

بسان دستمال های سبز مخملی

برای پاک کردن هزار چشم آسمان

میان دستهای لاغر درختهای نوحه خوان

به پیچ و تاب آمدست....

تو در خیال چیستی؟

دوچشم باز کن

دو دست را به سوی آسمان دراز کن.

که شاید این میانه

قطره اشکی از ستاره ای چکد میان دست تو

و تو

به دستمالهای سرخ و داغ لب

ویا به دستمالهای مشکی یه دوچشم خود

اشک آسمان پر ستاره را

برای دست بر دامن خدا شدن.

به واسطه بگیری از شبی چنین ذلال.......